دیدمت در بین گودالی و غمگین می شوی
در میان حوض خون رفتی و رنگین می شوی
گاه زیر چکمه ها هستی و سنگین می شوی
گاه با سرنیزه ها بالا و پائین می شوی
شمر بد ذات آمد و پنجه به مویت کرد وای
آنقدر زد با لگد تا پشت و رویت کرد وای
خنجر کندش همین که بر رگ چهارم نشست
بعد از آنکه چند تا از استخوان هایش شکست
سر شد از پیکر جدا و بر نوک نیزه نشست
لات های کوفه در خیمه همه معجر به دست
دختران پاک را با ضرب سیلی می زدند
صورت خورشید ها را رنگ نیلی میزدند
شاعر: حسین قربانچه
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0